قطعه‌اي از شاهكار ادبي یک ترک : شب بود و خورشيد به روشني مي‌درخشيد، پيرمردي جوان، يكه و تنها با خانواده‌اش در سكوت گوش‌خراش خيابان قدم‌زنان ايستاده بود


دختره به دوست پسرش میگه : تو بعد ازدواج هم منو اینقدر دوست خواهی داشت؟ پسره میگه اگه شوهرت گیر نده آره 

مردها مثل ((آگهي بازرگاني))هستند: حتي يك كلمه از چيزهايي را كه مي گويندنمي توان باور كرد!. مردها مثل ((كامپيوتر))هستند: كاربري شان سخت است و هرگز حافظه ي كافي ندارند!.

زن از شوهرش ميپرسه : عزيزم تو زن خوشگل دوست داري يا زن با شعور؟ مرده ميگه : هيچ كدوم عزيزم من تورو دوست دارم...!!!  زنه سوار ماشين ترکه ميشه ميگه امان از گروني رون و سينه ! ترکه ميگه لاپا! لاپا رو بگو ! زنه داد ميزنه خفه شو بي ادب ! ترکه ميگه بابا لاپا، نخود، عدس روز قيامت ميشه، يارو رو به خاطر كارهاي خوبي كه كرده بوده، مي‌اندازنش توي بهشت، يارو همينجور كه داشته توي بهشت قدم مي‌زده، مي‌رسه به يه تپه خيلي سرسبز، با حسرت آهي مي‌كشه و ميگه: كاشكي گوسفندامو آورده بودم!