چگونه جای مناسب برای کارمند را تشخیص دهیم:

1. 400 آجر را در اتاقی بسته بگذار.
2. کارمندان جدید را در اتاق بگذار و در را ببند.
3- آنها را ترک کن و بعد از 6 ساعت برگرد.
سپس موقعیتها را تجزیه تحلیل کن:
الف: اگر آنها آجرها را دارند می شمرند آنها را بخش حسابداری بگذار.
ب: اگر آنها از نو (برای بار دوم) دارند آنها را می شمرند، آنها را در بخش ممیزی بگذار.
ج: اگر آنها همه اتاق را با آجرها آشفته کرده اند،(گند زده اند) آنها را در بخش مهندسی بگذار.
د: اگر آنها آجرها را به طرز فوق العاده ای مرتب کرده اند آنها را در بخش برنامه ریزی بگذار.
ه: اگر آنها آجرها را به یکدیگر پرتاب می کنند آنها را در بخش اداری بگذار.
و: اگر آنها در حال خوابند، آنها را در بخش حراست بگذار.
ز: اگر آنها آجرها را تکه تکه کرده اند آنها را در قسمت فناوری اطلاعات بگذار.
ح: اگر آنها بیکار نشسته اند آنها را در قسمت نیروی انسانی بگذار.
ط:اگر آنها سعی می کنند آجرها ترکیبهای مختلفی داشته باشند و مدام جستجوی بیشتری می کنند و هنوز یک آجر هم تکان نداده اند آنها را در قسمت حقوق و دستمزد بگذار.
ی: اگر آنها اتاق را ترک کرده اند آنها را در قسمت بازاریابی بگداز .
م: اگر آنها به بیرون پنجره خيره شده اند، آنها را در قسمت برنامه ریزی استراتژیک بگذار.

خاطره جالب يک مجرد

چند سال پیش یک روز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدندکه ( ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر)). رفتم خواستگاری، دختر پرسید: مدرک تحصیلی ات چیست؟ گفتم: دیپلم تمام! گفت: بی سواد! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه. رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشم، رفتم خواستگاری. پدر دختر پرسید: خدمت رفته ای؟ گفتم : نه هنوز. گفت: مرد نشد نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی. رفتم دو سال خدمت سربازی را انجام دادم برگشتم. رفتم خواستگاری. مادر دختر پرسید: شغلت چیست؟ گفتم فعلا کار گیر نیاوردم. گفت: بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار. رفتم کار پیدا کنم گفتند: سابقه کار می خواهیم. رفتم سابقه کار جور کنم. گفتند: باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم. دوباره رفتم کار کنم، گفتند باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم کار کنم گفتند سابقه کار ، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی. گفتند: برو جایی که سابقه کار نخواهد. رفتم جایی که نخواستند. گفتند باید متاهل باشی!. برگشتم رفتم خواستگاری گفتم : رفتم جایی که سابقه کار نخواستند و لی گفتند باید متاهل باشی. گفتند باید کار داشته باشی تا بگذاریم متاهل شوی. رفتم گفتم: باید کار داشته باشم تا متاهل شوم. گفتند: باید متاهل باشی تا به تو کار بدهیم. برگشتم رفتم نیم کیلو تخمه خریدم دوباره دراز کشیدم جلوی تلویزیون و فوتبال نگاه کردم!!!

کلاس درس استاد شفیعی کدکنی خاطره ای از استاد

چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا" رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری "صدرا".

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد 50 ساله‌مان با آن كت قهوه‌اي سوخته‌اي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

"من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟

"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

"چه شرطی؟"

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.

*
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:
"به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟"

بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟

روزی یک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: "خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ "، خداوند او را به سمت دو در هدایت کرد و یکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق یک میز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن یک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور میز نشسته بودند بسیار لاغر مردنی و مریض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هایی با دسته بسیار بلند داشتند که این دسته ها به بالای بازوهایشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جایی که این دسته ها از بازوهایشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.
مرد روحانی با دیدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگین شد، خداوند گفت: "تو جهنم را دیدی، حال نوبت بهشت است"، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقیقا مثل اتاق قبلی بود، یک میز گرد با یک ظرف خورش روی آن و افراد دور میز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خندیدند، مرد روحانی گفت: "خداوندا نمی فهمم؟!"، خداوند پاسخ داد: "ساده است، فقط احتیاج به یک مهارت دارد، می بینی؟ اینها یاد گرفته اند که به یکدیگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!"
هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.

پنج راه ساده برای افزایش هوش

) تماشای تلویزیون را به حداقل برسانید. این معامله سختی است، مردم بسیار دوست دارند که مانند یک گیاه تنها پای تلویزیون بنشینند و زل بزنند. مشکل اینجاست که تلویزیون از ظرفیت روحی شما استفاده ای نمی کند یا به آن اجازه تغذیه شدن نمی دهد. مانند این است که یک ماهیچه انرژی بسوزاند اما از مزایای سلامتی این سوخت و ساز استفاده ای نکند.
آیا بعد از تماشای تلویزیون به مدت چند ساعت احساس خالی بودن نمی کنید؟ چشمانتان به سوزش می افتد و از تمرکز بروی این جعبه بزرگ خسته می شود، حتی قادر به خواندن یک کتاب هم نخواهید بود. پس زمانی که نیاز به آرامش و استراحت دارید، بجای این کار، یک کتاب بخوانید، اگر خیلی خسته اید، موسیقی گوش کنید. اگر با خانواده و دوستان هستید، تلویزیون را خاموش کنید و با هم گفتگو کنید. تمام اینها بیشتر از تلویزیون از مغز شما استفاده خواهند کرد.

2) ورزش کنید. شاید فکر کنید اگر بجای ورزش کردن کتاب بخوانید، بیشتر یاد می گیرید، اما ورزش کردن باعث می شود، در ساعتهای بعد از تمرین، بازده شما بالاتر رود و بهتر یاد بگیرید. استفاده از بدن، ذهن شما را آزاد می کند و موجی از انرژی پدید می آورد. روحیه می گیرید و می توانید به سادگی تمرکز کنید.

3) کتابهای چالش انگیز بخوانید. بسیاری از مردم دوست دارند کتابهای عامه پسند و تعلیقی بخوانند. اما این کتابها عموما برای مغز محرک نیست. اگر میخواهید توانایی تفکر و نوشتن را بهبود بخشید، باید کتابی بخوانید که شما را وادار به تمرکز کند. خواندن یک کتاب کلاسیک می تواند نگرش شما به دنیا را تغییر دهد و شما را با لغتهای ارزشمند و ظریف تر گذشته آشنا کند. از این که دنبال لغتی بروید که نمی دانید، نترسید، از عبارات سنگین و حجیم آن هراس نداشته باشید. زمان کافی بگذارید و دوباره بخوانید تا با شیوه نوشتن نویسنده آشنا شوید. این نوع کتاب خواندن بهتر از تمام کتابهای نخ نما و تعلیقی موجود در بازار است.

4) زود به رختخواب بروید و زود از خواب برخیزید. هیچ چیز به اندازه کم خوابی تمرکز را سخت نمی کند. یکی از رازهای جوانی این است که زود به رختخواب بروید و بیشتر از ? ساعت نخوابید. اگر صبح دیر بیدار شوید و برای جبران آن دیر بخوابید، سست و بیحال از خواب برمیخیزید و نمی توانید تمرکز کنید. گفته می شود که ساعتهای اول صبح بهترین زمان برای آرامش و بازده مناسب است. اگر فرصت دارید در طول روز، زمانی که احساس خواب آلودگی می کنید، ده تا بیست دقیقه چرت بزنید. بیشتر از این شما را کسل می کند اما چرت کوتاه شما را شاداب می کند.

5) زمانی برای بررسی بازتاب اعمال خود در نظر بگیرید. از آنجا که زندگی ما بیشتر مشوش و گیج کننده شده ، خود ما نیز همواره در عجله و تاب و تب ایم بدون اینکه به آن توجه کنید. تمرکز در این حال دشوار می شود زیرا همواره در حال سرزنش کردن خود هستیم در نتیجه زمانی را برای تنها بودن و بررسی زندگی و سازماندهی افکار و اولویت بندی مسئولیت های خود در نظر بگیرید. بعد از آن بهتر می فهمید چه چیز مهم تر است و چه چیز مهم نیست. سپس چیزهای بی اهمیت دیگر در ذهن شما جایی ندارد و آزارتان نمی دهد و ذهن سبک تر می شود.

دوستان خوب؟؟

دهقاني با زن و تنها پسرش در روستايي زندگي مي كرد. خدا آنها را از مال دنيا بي نياز كرده بود . مرد دهقان هميشه پسرش را نصيحت مي كرد تا در انتخاب دوست دقت فراوان كند و افراد مناسبي را براي دوستي برگزيندسالها گذشت تا اينكه پدر از دنيا رفت. تمام اموال و املاكش به پسرش رسيد .پسر كم كم نصيحتهاي پدر را فراموش كرد و شروع به ولخرجي كرد، و در انتخاب دوستان بي دقت شد . هر هفته مهماني مي داد و خوش مي گذراند . روزها مي گذشت و پسر براي تامين هزينه هاي خود هر بار تكه اي از زمينهاي پدرش را مي فروخت .

مادرش كه شاهد كارهاي او بود ، سعي مي كرد پسرش را متوجه اشتباهش بكند . يك روز پسر براي اينكه خيال مادرش را راحت كند به او قول داد كه دوستانش راآزمايش كند تا به وي نشان دهد در مورد دوستانش اشتباه مي كند و او دوستان خوبي دارد

فرداي آنروز پسر در حاليكه مشغول غذا خوردن با دوستانش بود ، گفت :” چند هفته اي است كه موشي نابكار در منزل ما لانه كرده است و امان ما را بريده است .ديشب نيز دسته هاون را با دندانهايش ريز ريز كرده است.

آنها در دلشان به ساده لوحي او خنديدند و او را مسخره كردند كه چطور ممكن است موش يك جسم فلزي را بجود ، وليكن حرفهاي او را تاييد كردند و گفتند:” حتمأ دسته هاون چرب بوده و اشتهاي موش را تحريك كرده است

 پسر نزد مادرش رفت و گفت :” ماجراي عجيبي را تعريف كردم ولي آنها به من احترام گذاشتند و به روي من نياوردند .“ مادر گفت: ” دوست خوب كسي هست كه حقايق را بگوييد نه آنكه دروغ تو را راست پندارد.“ ولي پسر نپذيرفت.

 مادر مرد و پسر به كارهاي خود ادامه داد تا تمام ثروتش را به باد داد .

روزي خيلي گرسنه بود، به دوستانش رسيد كه در كنار سفره اي مشغول غذا خوردن بودند در كنار آنها نشست به اميد آنكه تعارفي بكنند و او هم بتواند از آن سفره لقمه اي بردارد ، وليكن آنها به روي خود نياوردند . پسرك شروع به تعريف كرد كه :” قرص ناني و تكه اي پنير ديشب كنار گذاشته بودم وليكن موشي تمام آنرا خورد .”

دوستانش او را مسخره كردند و گفتند :” چطور ممكن است موشي يك نان درسته را بخورد .“ پسر به آنها گفت : ” چطور موش مي تواند دسته هاون را بخورد ولي نمي تواند يك نان درسته را بخورد . ”

 به ياد پندهاي مادرش افتاد و فهميد چقدر اشتباه كرده است وليكن افسوس كه ديگر دير شده بود و راهي نداشت