خدا و بنده

خدا: بنده ي من نماز شب بخوان و آن يازده رکعت است.

بنده: خدايا !خسته ام!نمي توانم.

خدا: بنده ي من، دو رکعت نماز شفع و يک رکعت نماز وتر بخوان.

بنده: خدايا !خسته ام برايم مشکل است نيمه شب بيدار شوم.

خدا: بنده ي من قبل از خواب اين سه رکعت را بخوان

بنده: خدايا سه رکعت زياد است

خدا: بنده ي من فقط يک رکعت نماز وتر بخوان

بنده: خدايا !امروز خيلي خسته ام!آيا راه ديگري ندارد؟

خدا: بنده ي من قبل از خواب وضو بگير و رو به آسمان کن و بگو يا الله

بنده: خدايا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم مي پرد!

خدا: بنده ي من همانجا که دراز کشيده اي تيمم کن و بگو يا الله

بنده: خدايا هوا سرد است!نمي توانم دستانم را از زير پتو در بياورم

خدا: بنده ي من در دلت بگو يا الله ما نماز شب برايت حساب مي کنيم


بنده اعتنايي نمي کند و مي خوابد


خدا:ملائکه ي من! ببينيد من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابيده است چيزي به
اذان صبح نمانده، او را بيدار کنيد دلم برايش تنگ شده است امشب با من حرف نزده

ملائکه: خداوندا! دوباره او را بيدار کرديم ،اما باز خوابيد

خدا: ملائکه ي من در گوشش بگوييد پروردگارت منتظر توست

ملائکه: پروردگارا! باز هم بيدار نمي شود!

خدا: اذان صبح را مي گويند هنگام طلوع آفتاب است اي بنده ي من بيدار شو نماز
صبحت قضا مي شود خورشيد از مشرق سر بر مي آورد

ملائکه:خداوندا نمي خواهي با او قهر کني؟

خدا: او جز من کسي را ندارد...شايد توبه کرد...

بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم که انگار
همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری

منم زیبا

که زیبا بنده ام را دوست میدارم
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان
رهایت من نخواهم کرد
رها کن غیر من را آشتی کن با خدای خود
تو غیر از من چه میجویی؟
تو با هر کس به غیر از من چه میگویی؟
تو راه بندگی طی کن عزیزا من خدایی خوب میدانم
تو دعوت کن مرا با خود به اشکی .یا خدایی میهمانم کن
که من چشمان اشک الوده ات را دوست میدارم
طلب کن خالق خود را.بجو مارا تو خواهی یافت
که عاشق میشوی بر ما و عاشق میشوم بر تو که
وصل عاشق و معشوق هم،اهسته میگویم، خدایی عالمی دارد
تویی زیباتر از خورشید زیبایم.تویی والاترین مهمان دنیایم.
که دنیا بی تو چیزی چون تورا کم داشت
وقتی تو را من افریدم بر خودم احسنت میگفتم
مگر ایا کسی هم با خدایش قهر میگردد؟
هزاران توبه ات را گرچه بشکستی.ببینم من تورا از درگهم راندم؟
که میترساندت از من؟رها کن ان خدای دور
آن نامهربان معبود.آن مخلوق خود را
این منم پروردگار مهربانت.خالقت.اینک صدایم کن مرا.با قطره اشکی
به پیش اور دو دست خالی خودرا. با زبان بسته ات کاری ندارم
لیک غوغای دل بشکسته ات را من شنیدم
غریب این زمین خاکی ام.آیا عزیزم حاجتی داری؟
بگو جز من کس دیگر نمیفهمد.به نجوایی صدایم کن.بدان اغوش من باز است
قسم بر عاشقان پاک با ایمان
قسم بر اسبهای خسته در میدان
تو را در بهترین اوقات اوردم
قسم بر عصر روشن ، تکیه کن بر من
قسم بر روز، هنگامی که عالم را بگیرد نور
قسم بر اختران روشن اما دور، رهایت من نخواهم کرد
برای درک اغوشم,شروع کن,یک قدم با تو
تمام گامهای مانده اش با من
تو بگشا گوش دل پروردگارت با تو میگوید
ترا در بیکران دنیای تنهایان.رهایت من نخواهم کرد
سهراب سپهری

پروفسور فلسفه

پروفسور فلسفه با بسته سنگینی وارد کلاس درس فلسفه شد و بار سنگین خود
را روبروی دانشجویان خود روی میز گذاشت

وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ از داخل بسته
برداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.

سپس از شاگردان خود پرسید که، آیا این ظرف پر است؟

و همه دانشجویان موافقت کردند.

سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه
رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپ های گلف قرار
گرفتند؛ سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی
موافقت کردند.

بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب
البته، ماسه ها همه جاهای خالی رو پر کردند. او یکبار دیگرپرسید که آیا
ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: "بله".

بعد پروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات
داخل شیشه خالی کرد. "در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می
کنم!" همه دانشجویان خندیدند.

در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: " حالا من می خوام که
متوجه این مطلب بشین که این شیشه نمایی از زندگی شماست، توپهای گلف
مهمترین چیزها در زندگی شما هستند – خدایتان، خانواده تان، فرزندانتان،
سلامتیتان ، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای
دیگر از بین بروند ولی اینها باقی بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد
بود.

اما سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل تحصیتان، کارتان، خانه
تان و ماشينتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده."

پروفسور ادامه داد: "اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی
برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما
همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پا افتاده صرف کنین، دیگر
جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه. به
چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین، با فرزندانتان
بازی کنین، زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین. با دوستان و اطرافیانتان
به
بیرون
بروید و با اونها خوش بگذرونین.

همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست. همیشه در دسترس باشین.
.....

اول مواظب توپ های گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند،
موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین. بقیه چیزها همون ماسه ها هستند."

یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟

پروفسور لبخند زد و گفت: " خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که
به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدر شلوغ و پر مشغله ست، همیشه
در زندگي شلوغ هم ، جائي برای صرف دو فنجان قهوه با یک دوست هست! "

حالا با من یک قهوه میخوری؟

دو دوست

دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور مي کردند.بين راه سر موضوعي اختلاف پيدا کردند و به مشاجره پرداختند.يکي از آنها از سر خشم؛بر چهره ديگري سيلي زد. دوستي که سيلي خورده بود؛سخت آزرده شد ولي بدون آنکه چيزي بگويد،روي شنهاي بيابان نوشت((امروز بهترين دوست من بر چهره ام سيلي زد.))آن دو کنار يکديگر به راه خود ادامه دادند تا به يک آبادي رسيدند.تصميم گرفتند قدري آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصي که سيلي خورده بود؛لغزيد و در آب افتاد.نزديک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.بعد از آنکه از غرق شدن نجات يافت؛ير روي صخره اي سنگي اين جمله را حک کرد ((امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد)) دوستش با تعجب پرسيد(( بعد از آنکه من با سيلي ترا آزردم؛تو آن جمله را روي شنهاي بيابان نوشتي ولي حالا اين جمله را روي تخته سنگ نصب مي کني؟)) ديگري لبخند زد و گفت(( وقتي کسي مارا آزار ميدهد؛بايد روي شنهاي صحرا بنويسيم تا بادهاي بخشش؛آن را پاک کنند ولي وقتي کسي محبتي در حق ما ميکند بايد آن را روي سنگ حک کنيم تا هيچ بادي نتواند آن را از يادها ببرد.))

کلاس درس استاد شفیعی کدکنی خاطره ای از استاد

چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا" رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.

استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری "صدرا".

بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه!

استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.

استاد 50 ساله‌مان با آن كت قهوه‌اي سوخته‌اي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.

"من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.

استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...

اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.

نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.

از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...

پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...

حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.

آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.

بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.

اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.

بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.

گفتم: این چیه؟

"باز کن می فهمی"

باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟

"از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند."

راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!

مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین.

راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.

روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...

"چه شرطی؟"

بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.

*
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:
"به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟"

بابا سلام

بابا سلام.با هم حرف بزنیم؟

 

    4 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم هر كاري رو مي تونه انجام بده .
    5 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم خيلي چيزها رو مي دونه .
    

    6 ساله كه بودم فكر مي كردم پدرم از همة پدرها باهوشتر.
    8 ساله كه شدم ، گفتم پدرم همه چيز رو هم نمي دونه.
    10 ساله كه شدم با خودم گفتم ! اون موقع ها كه پدرم بچه بود همه چيز با حالا كاملاً فرق داشت.
    
    12ساله كه شدم گفتم ! خب طبيعيه ، پدر هيچي در اين مورد نمي دونه .... ديگه پيرتر از اونه كه بچگي هاش يادش بياد.
    14 ساله كه بودم گفتم : زياد حرف هاي پدرمو تحويل نگيرم اون خيلي اُمله .
     16 ساله كه شدم ديدم خيلي نصيحت مي كنه گفتم باز اون گوش مفتي گير اُورده .
     18 ساله كه شدم . واي خداي من باز گير داده به رفتار و گفتار و لباس پوشيدنم همين طور بيخودي به آدم گير مي ده عجب روزگاريه .
     21 ساله كه بودم پناه بر خدا بابا به طرز مأيوس كننده اي از رده خارجه
     25 ساله كه شدم ديدم كه بايد ازش بپرسم ، زيرا پدر چيزهاي كمي درباره اين موضوع مي دونه زياد با اين قضيه سروكار داشته .
     30 ساله بودم به خودم گفتم بد نيست از پدر بپرسم نظرش درباره اين موضوع چيه هرچي باشه چند تا پيراهن از ما بيشتر پاره كرده و خيلي تجربه داره .
     40 ساله كه شدم مونده بودم پدر چطوري از پس اين همه كار بر مياد ؟ چقدر عاقله ، چقدر تجربه داره .
    
     45 ساله كه شدم ... حاضر بودم همه چيز رو بدم كه پدر برگرده تا من بتونم باهاش دربارة همه چيز حرف بزنم ! اما افسوس كه قدرشو ندونستم ......   خيلي چيزها مي شد ازش ياد گرفت !
    

    حالا اگه اون هست و تو هم هستی یه خورده ......
    هر جوری میخوای جمله رو تموم کن

شما یادتون نمیاد........ (واقعاً یادش بخیر)

شما یادتون نمیاد تو دبستان زنگ تفریح که تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمی ذاشتن آب بخوریم

شما یادتون نمیاد شبا بیشتر از ساعت ۱۲ تلویزیون برنامه نداشت سر ساعت 12 سرود ملی و پخش می کرد و قطع می شد…. سر زد از افق…مهر خاوران !

شما یادتون نمیاد هرکی بهمون فحش میداد کف دستمونو نشونش میدادیم میگفتیم آیینه آیینه
...
شما یادتون نمیاد خط کشهائی که محکم می زدیم رو مچ دستمون دستبند می شد !

شما یادتون نمیاد بستنی میهن رو که میگفت مامان جون بستنیش خوشمزه تره !

شما یادتون نمیاد این بازیو پی پی پینوکیو پدر ژپتو، گُ گُ گُربه نره روباه مکار !

شما یادتون نمیاد دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده سواد داری؟

شما یادتون نمیاد ماه رمضون که میشد اگه کسی می گفت من روزه ام بهش میگفتیم: زبونتو در بیار ببینم راست میگی یا نه !

شما یادتون نمیاد که کانال های تلویزیون دو تا بیشتر نبود، کانال یک و کانال دو !

شما یادتون نمیاد، پاکن های جوهری که یه طرفش قرمز بود یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش می خواستیم که خودکارو پاک کنیم، همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره می کرد یا سیاه و کثیف می شد !

شما یادتون نمیاد، وقتی مشق مینوشتیم پاک کن رو تو دستمون نگه میداشتیم بعد عرق میکرد، بعد که میخواستیم پاک کنیم چرب و سیاه میشد و جاش میموند دیگه هر کار میکردیم نمیرفت، آخر سر مجبور میشدیم سر پاک کن آب دهن بمالیم بعد تا میخواستیم خوشحال بشیم که تمیز شد، میدیدیم دفترمون رو سوراخ کرده !

شما یادتون نمیاد، سر صف پاهامونو ۱۸۰ درجه باز می کردیم تا واسه رفیق فابریکمون جا بگیریم !

شما یادتون نمیاد: آن مان نماران، تو تو اسکاچی، آنی مانی کَ. لا. چی !

شما یادتون نمیاد، گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون، نقاشی می کشیدیم. بعد تند برگ میزدیم میشد انیمیشن

شما یادتون نمیاد، صفحه چپ دفتر مشق رو بیشتر دوست داشتیم به خاطر اینکه برگه های سمت راست پشتشون نوشته شده بود ولی سمت چپی ها نو بود !

شما یادتون نمیاد، آرزومون این بود که وقتی از دوستمون می پرسیم درستون کجاست اونا یه درس از ما عقب تر باشن !

شما یادتون نمیاد، یه زمانی به دوستمون که میرسیدیم دستمون رو دراز میکردیم که مثلا میخوایم دست بدیم، بعد اون واقعا دستش رو دراز میکرد که دست بده بعد ما یهو بصورت ضربتی دستمون رو پس میکشیدیم و میگفتیم: یه بچه ی این قدی ندیدی؟؟ (قد بچه رو با دست نشون میدادیم) و بعد کرکر میخندیدیم که کنفش کردیم !

شما یادتون نمیاد: چی شده ای باغ امید، کارت به اینجا کشید؟؟ دیدم اجاق خاموشه، کتری چایی روشه، تا کبریتو کشیدم، دیگه هیچی ندیدم !

شما یادتون نمیاد، با آب و مایع ظرفشویی کف درست میکردیم، تو لوله خالی خودکار بیک فوت میکردیم تا حباب درست بشه !

شما یادتون نمیاد: به نام الله پاسدار حرمت خون شهدا، شهدایی که با خون خود درختان اسلام را آبیاری کردند. این مقدمه همه انشاهامون بود !

شما یادتون نمیاد: انگشتر فیروزه، خدا کنه بسوزه !

شما یادتون نمیاد، اون موقعها یکی میومد خونه مون و ما خونه نبودیم رو در مینوشتن: آمدیم نبودید!!

شما یادتون نمیاد، خانواده آقای هاشمی رو که میخواستن از نیشابور برن کازرون، تو کتاب تعلیمات اجتماعی !

شما یادتون نمیاد، دبستان که بودیم، هر چی میپرسیدن و میموندیم توش، میگفتیم ما تا سر اینجا خوندیم !

شما یادتون نمیاد، قرآن خوندن و شعار هفته (ته کتاب قرآن) سر صف نوبتی بود برای هر کلاس، بعد هر کس میومد سر صف میخواست با صوت بخونه

شما یادتون نمیاد: گل گل گل اومد کدوم گل؟ همون که رنگارنگاره برای شاپرکها یه خونه قشنگه. کدوم کدوم شاپرک؟؟ همون که روی بالش خالهای سرخ و زرده، با بالهای قشنگش میره و برمیگرده، میره و برمیگرده.. شاپرک خسته میشه… بالهاشو زود میبنده… روی گلها میشینه… شعر میخونه، میخنده !

شما یادتون نمیاد، اون مسلسل های پلاستیکی سیاه رو که وقتی ماشه اش رو میکشیدی ترررررررررررررترررررررررر ررر صدا میداد !

چه شیطونی هایی می کردیم
یادش به خیر
یاد کودکی.......و زمان خوبم
و همه بچه های اون موقع....
یاد اون روزا بخیر..............

دو کاج        نسخه جدید

>در كنار خطوط سیم پیام          خارج از ده دو كاج روئیدند
>سالیان دراز رهگذران              آن دو را چون دو دوست می‌دیدند
>روزی از روزهای پائیزی            زیر رگبار و تازیانه باد
>یكی از كاج ها به خود لرزید      خم شد و روی دیگری افتاد
>گفت ای آشنا ببخش مرا          خوب در حال من تأمل كن
>ریشه‌هایم ز خاك بیرون است    چند روزی مرا تحمل كن
>كاج همسایه گفت با نرمی        دوستی را نمی برم از یاد
>شاید این اتفاق هم روزی          ناگهان از برای من افتاد
>مهربانی بگوش باد رسید          باد آرام شد، ملایم شد
>کاج آسیب دیده ی ما هم          کم کمک پا گرفت و سالم شد
>میوه ی کاج ها فرو می ریخت      دانه ها ریشه می زدند آسان
>ابر باران رساند و چندی بعد        ده ما نام یافت کاجستان
>
>شاعر: محمد جواد محبت،  همان شاعر دوکاج

ارزش دوست خوب!

يكي از روزهاي سال اول دبيرستان بود. من از مدرسه به خانه بر مي گشتم كه يكي از بچه هاي كلاس را ديدم. اسمش مارك بود و انگار همه‌ي كتابهايش را با خود به خانه مي برد.

با خودم گفتم: 'كي اين همه كتاب رو آخر هفته به خانه مي بره. حتما ً اين پسر خيلي بي حالي است!'

من براي آخر هفته ام برنامه‌ ريزي كرده بودم (مسابقه‌ي فوتبال با بچه ها، مهماني خانه‌ي يكي از همكلاسي ها) بنابراين شانه هايم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم.

همينطور كه مي رفتم،‌ تعدادي از بچه ها رو ديدم كه به طرف او دويدند و او را به زمين انداختند. كتابهاش پخش شد و خودش هم روي خاكها افتاد.

عينكش افتاد و من ديدم چند متر اونطرفتر، ‌روي چمنها پرت شد. سرش را كه بالا آورد، در چشماش يه غم خيلي بزرگ ديدم. بي اختيار قلبم به طرفش كشيده شد و بطرفش دويدم. در حاليكه به دنبال عينكش مي گشت، ‌يه قطره درشت اشك در چشمهاش ديدم.

همينطور كه عينكش را به دستش مي‌دادم، گفتم: ' اين بچه ها يه مشت آشغالن!'

او به من نگاهي كرد و گفت: ' هي ، متشكرم!' و لبخند بزرگي صورتش را پوشاند. از آن لبخندهايي كه سرشار از سپاسگزاري قلبي بود.

من كمكش كردم كه بلند شود و ازش پرسيدم كجا زندگي مي كنه؟ معلوم شد كه او هم نزديك خانه‌ي ما زندگي مي كند. ازش پرسيدم پس چطور من تو را نديده بودم؟

او گفت كه قبلا به يك مدرسه‌ي خصوصي مي رفته و اين براي من خيلي جالب بود. پيش از اين با چنين كسي آشنا نشده بودم... ما تا خانه پياده قدم زديم و من بعضي از كتابهايش را برايش آوردم.

او واقعا پسر جالبي از آب درآمد. من ازش پرسيدم آيا دوست دارد با من و دوستانم فوتبال بازي كند؟ و او جواب مثبت داد.

ما تمام اخر هفته را با هم گذرانديم و هر چه بيشتر مارك را مي شناختم، بيشتر از او خوشم مي‌آمد. دوستانم هم چنين احساسي داشتند.

صبح دوشنبه رسيد و من دوباره مارك را با حجم انبوهي از كتابها ديدم. به او گفتم:' پسر تو واقعا بعد از مدت كوتاهي عضلات قوي پيدا مي كني،‌با اين همه كتابي كه با خودت اين طرف و آن طرف مي بري!' مارك خنديد و نصف كتابها را در دستان من گذاشت..

در چهار سال بعد، من و مارك بهترين دوستان هم بوديم. وقتي به سال آخر دبيرستان رسيديم، هر دو به فكر دانشكده افتاديم. مارك تصميم داشت به جورج تاون برود و من به دوك.

من مي دانستم كه هميشه دوستان خوبي باقي خواهيم ماند. مهم نيست كيلومترها فاصله بين ما باشد.

او تصميم داشت دكتر شود و من قصد داشتم به دنبال خريد و فروش لوازم فوتبال بروم.

مارك كسي بود كه قرار بود براي جشن فارغ التحصيلي صحبت كند. من خوشحال بودم كه مجبور نيستم در آن روز روبروي همه صحبت كنم.

من مارك را ديدم.. او عالي به نظر مي رسيد و از جمله كساني به شمار مي آمد كه توانسته اند خود را در دوران دبيرستان پيدا كنند.

حتي عينك زدنش هم به او مي آمد. همه‌ي دخترها دوستش داشتند. پسر، گاهي من بهش حسودي مي كردم!

امروز يكي از اون روزها بود. من ميديم كه براي سخنراني اش كمي عصبي است.. بنابراين دست محكمي به پشتش زدم و گفتم: ' هي مرد بزرگ! تو عالي خواهي بود!'

او با يكي از اون نگاه هايش به من نگاه كرد( همون نگاه سپاسگزار واقعي) و لبخند زد: ' مرسي'.

گلويش را صاف كرد و صحبتش را اينطوري شروع كرد: ' فارغ التحصيلي زمان سپاس از كساني است كه به شما كمك كرده اند اين سالهاي سخت را بگذرانيد. والدين شما، معلمانتان، خواهر برادرهايتان شايد يك مربي ورزش.... اما مهمتر از همه، دوستانتان....

من اينجا هستم تا به همه ي شما بگويم دوست كسي بودن، بهترين هديه اي است كه شما مي توانيد به كسي بدهيد. من مي خواهم براي شما داستاني را تعريف كنم.'

من به دوستم با ناباوري نگاه مي كردم، در حاليكه او داستان اولين روز آشناييمان را تعريف مي كرد. به آرامي گفت كه در آن تعطيلات آخر هفته قصد داشته خودش را بكشد. او گفت كه چگونه كمد مدرسه اش را خالي كرده تا مادرش بعدا ً وسايل او را به خانه نياورد.

مارك نگاه سختي به من كرد و لبخند كوچكي بر لبانش ظاهر شد.

او ادامه داد: 'خوشبختانه، من نجات پيدا كردم. دوستم مرا از انجام اين كار غير قابل بحث، باز داشت.'

من به همهمه‌ اي كه در بين جمعيت پراكنده شد گوش مي دادم، در حاليكه اين پسر خوش قيافه و مشهور مدرسه به ما درباره‌ي سست ترين لحظه هاي زندگيش توضيح مي داد.

پدر و مادرش را ديدم كه به من نگاه مي كردند و لبخند مي زدند. همان لبخند پر از سپاس.

من تا آن لحظه عمق اين لبخند را درك نكرده بودم.



هرگز تاثير رفتارهاي خود را دست كم نگيريد. با يك رفتار كوچك، شما مي توانيد زندگي يك نفر را دگرگون نماييد: براي بهتر شدن يا بدتر شدن.

خداوند ما را در مسير زندگي يكديگر قرار مي دهد تا به شكلهاي گوناگون بر هم اثر بگذاريم.

دنبال خدا، در وجود ديگران بگرديم.



حالا شما دو راه براي انتخاب داريد:

1) اين نوشته را به دوستانتان نشان دهيد،

2) يا آن را پاك كنيد گويي دلتان آن را لمس نكرده است..

همانطور كه مي بينيد، من راه اول را انتخاب كردم.



' دوستان،‌ فرشته هايي هستند كه شما را بر روي پاهايتان بلند ميكنند، زماني كه بالهاي شما به سختي به ياد مي‌آورند چگونه پرواز كنند.'



هيچ آغاز و پاياني وجود ندارد....

ديروز،‌ به تاريخ پيوسته،

فردا ، رازي است ناگشوده،

اما امروز يك هديه است

یکی هست که مارو دوست داره

یکی هست که مارو دوست داره

(عشق و نزدیکی به خدا)

تا حالا شده احساس تنهایی کنی.

فکر کنی که هیچ کسی نیست که تو رو بفهمه.

آره حتماً شده تو این مواقع سعی می کنی که چه حرکتی انجام بدی؟

خیلی از ماها می ریم پیش یکی از نزدیک ترین دوستانمون تا با درد و دل
کردن با اون یه کم سبک بشیم.

 اما حتماً باز هم برات این اتفاق افتاده که همون دوستت که از نظرت سنگ
صبورته برای تو وقت نداشته

باشه و باید به کارهای خودش برسه.

اون وقت چی؟ دیگه به نظرت کی هست؟

خب من اینجا می خوام یه دوست رو معرفی کنم که میلیون ها ساله که همه می
شناسنش از بزرگ و کوچیک،

 پیر و جوون، زن و مرد،دوستی که همیشه برای همه ما وقت داره همیشه به فکر
ماست

 همیشه خیر و صلاح مونو می خواد
قدر واقعی تو را جز خدا کسی نمی داند

اما ما بی معرفت ها خیلی وقتا از یاد می بریمش یا وقتی کارمون باهاش تموم
شد دیگه تا مشکل بعدی سراغش نمی ریم.

باز هم می ریم سراغ افراد دیگه اما اون باز هم پیش خودش می خنده و می گه
عیب نداره باز هم هر موقع کارت گیر کرد بیا پیش من.

تا حالا به این موضوع فکر کردی که این دوست عزیز که تنهای تنهای تنهاست
دوست داره که تو هم بهش یه سری بزنی

سرتو بگیری بالا بهش بگی

سلام امروز فقط به خاطر خودت اومدم،

اومدم که بهت بگم چقدر دوست دارم .

ازت تشکر کنم که اینقدر به فکر منی و شرمندم که من اون طور که تو می خوای
به فکرت نیستم.

می دونم به من حتی به اندازه یک قطره هم نیاز نداری ولی باز هم شرمندم که
برات بنده بدی بودم.

اگه خوب گوش کنید داره یه صدایی می یاد که میگه:

 یکی اون بالاست که مارو دوست داره

فک کنم دیگه وقتش باشه

بریم سیم ها رو نگه داریم

بچه ها

یه کم تنوع به نفع هممونه

تیر برقا هم بیان جای ما

امروز

یه تیر برق رو دیدم که دیگه خسته شده بود

بهرحال

سیم برقا رو که نمی شه گذاشت زمین

گنجشکها پس چی

خوش آمدي برادر

نمي دانستم از کجا شروع کنم که دلگير نشوي ، هي تا کنار تابوت آمدم و برگشتم ، هي دل دل کردم که بگويم يا نه و آخر نتوانستم

بعد از اين همه وقت آمده اي ، هنوز گرد از استخوانهاي سوخته ات نگرفته اي ، هنوز وقتي نشده که روي ماه مادر را که بعد تو پير شد نگاهي کني ، بعد من به چه رويي سر حرف را به گلایه و دلتنگی باز کنم ؟

حالا به فرض که خجالت را کنار بگذارم و بخواهم حرف بزنم ، در اين هياهوي اشک و آه مگر صداي من به گوش تو ميرسد ؟ صداي فريادها آنقدر بلند است که من نميتوانم صداي خودم را بشنوم حتي ، چه برسد به اينکه دردم را بگويم

گريه ميکنند جماعت پشت تابوت تو که چرا از قافله شهدا جا ماندند و گريه ميکنند که تو شفيعشان باشي در روز معاد و روي تابوت تو با خودکار پيغام مينويسند که از يادشان نبري

خجلم برادر از اينکه در اين لحظه هاي عاشقانه ميان تو و عاشقانت باعث زحمت ميشوم اما عرضي دارم که مانده ام به که بگويم ، منتظر بودم کسي را پيدا کنم که برايش اين راز را برملا کنم ، کسي حال شنيدن حرفهايم را نداشت تا اينکه شما آمدي ، چه کسي بهتر از شما ؟خلاصه کنم ...

ده روز پيش يا کمي کم و بيش گفتندمردي در بيمارستان ساسان بعد از شش ماه مزمزه کردن طعم تلخ شيميايي شهيد شده است ، رفتم تا از خانواده اش حالی بپرسم ، برادر! من همسر شهيد بسيار ديده ام اما اين صورت محروم که حالا با اشک اذين شده بود شبيه هيچ همسر شهيدي نبود..این صاحب چشمان خسته ُ این بانوی دلشکسته ُ دستفروشهای کنار ناصرخسرو را میمانست یا چایفروشهای کنار بزرگراه را

اين بانوي صورت سوخته مرا ياد گوشه نشين هاي تهران مي انداخت ، ميگفت :‌با يک دکه اجاره اي در اسلامشهر روزگار ميگذراند ، ميگفت :چند وقت پيش يک کيسه برنج و چند روغن برايش آورده اند

اعتراضي نداشت بانوي مظلوم شهر ، برنج و روغن و پول نميخواست ، فقط خسته شده بود از شش ماه آمدن از جنوبي ترين نقطه شهر به بلوار کشا.رز که از قضا هیچ کشاورزی آنجا جا ندارد مگر به دوره گردی و دستفروشی ،‌ميگفت : شوهرم روي تخت شهيد شد و من آواره ام اينجا ، ميگفت برايم سخت است آمدن مکرر به بيمارستان ، گفتم چه ميخواهي؟ گفت هيچ فقط يکي بيايد زير تابوت شوهرم را بگيرد ، به خاک بسپاريمش ،من توان و پولي براي اين همه امدن و رفتن و نامه نگاري و غيره غيره ندارم

برادر !‌ از بنياد کسي انجا نبود که لااقل زير بال اين مادر مظلوم را بگيرد ، زنگ زدم ، اداره جانبازان هم کسي نبود ،‌انگار اگر کسي بعد ساعت اداري شهيد شود خونش به پاي خودش است

برادر ! همراهي نداشت جز چند همسايه از خودش رنجورتر و مظلوم تر و محروم تر و چند کودک که هنوز خيال ميکردند سايه نحيف بابا بر سرشان است

برادر ! اين قصه را نگفتم دلت را به درد بياورم که ميدانم دل نازنين تو در هنگامه مردي و مردانگي آتش گرفت ، نگفتم تا به کسي طعنه بزنم که از همه سنگدل تر منم که ديدم اين دردها را و از غصه نسوختم ، نگفتم که تو براي برادرت که با هم در يک سنگر بودي کاري کني چون ميدانم براي دستگيري ما دستي نداري ، فقط تمنايي دارم ،‌ اگر خودت صلاح ميداني ، به آنها که پشت تابوتت گريه ميکنند ، به آنها که از استخوانهاي متبرک تو شفاعت ميخواهند ، به آنانکه به حقيقت عاشقان م شهيدان هستند بگو ، بگو آن مرد که روي تخت از درد سوخت و شهيد شد برادر من است ، همسنگر من است ، به آنها بگو برادرت شهيدي است که يک عمر پيکر خويش را به دوش کشيد تا آن را به صاحبش بازگرداند ، به آنها بگو که هر چند وقت ، کنار خيابان اين شهر تابوتي روي زمين ميماند ، تابوت يک مرد ، تابوت يک شهيد ..بگو میشود همانقدر که عاشقانه در بیابان دنبال استخوانهای متبرک تو میگردند ُ کنار این بیمارستان هم چشمی بچرخانند که تابوت یک شهید روی زمین نماند

داستان زندگی  براساس یک داستان واقعی

مرد ، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک ، توی فرو رفتگی دیواریک جایی شبیه دل خودش ،
کارتن را انداخت روی زمین ، دراز کشید ، کفشهایش را گذاشت زیر سرش ، کیسه را کشید روی تنش ،
دستهایش را مچاله کرد لای پاهایش ،
خیابان ساکت بود ،
فکرش را برد آن دورها ، کبریت های خاطرش را یکی یکی آتش زد
در پس کورسوی نور شعله های نیمه جان ، خنده ها را میدید و صورت ها را
صورتها مات بود و خنده ها پررنگ ،
هوا سرد بود ، دستهایش سرد تر ،
مچاله تر شد ، باید زودتر خوابش میبرد
صدای گام هایی آمد و .. رفت ،
مرد با خودش فکر کرد ، خوب است که کسی از حال دلش خبر ندارد ،خنده ای تلخ ماسید روی لبهایش ،
اگر کسی می فهمید او هم دلی دارد خیلی بد می
شد ، شاید مسخره اش می کردند ،
مرد غرور داشت هنوز ، و عشق هم داشت ،
معشوقه هم داشت ، فاطمه ، دختری که آن روزهای دور به مرد می خندید ،به روزی فکر کرد که از فاطمه خداحافظی کرده بود برای آمدن به شهر ،گفته بود : - بر میگردم با هم عروسی می کنیم فاطی ، دست پر میام ...فاطمه باز هم خندیده بود ،
آمد شهر ، سه ماه کارگری کرد ، برایش خبر آوردند فاطمه خواستگار زیاد دارد ، خواستگار شهری ، خواستگار پولدار ،تصویر فاطمه آمد توی ذهنش ، فاطمه دیگر نمی خندید ،آگهی روی دیورا را که دید تصمیمش را گرفت ،رفت بیمارستان ، کلیه اش را داد و پولش را گرفت ،مثل فروختن یک دانه سیب بود ،
حساب کرد ، پولش بد نبود ، بس بود برای یک عروسی و یک شب شام و شروع یک کاسبی ،
پیغام داد به فاطمه بگویند دارد برمیگردد یک گردنبند بدلی هم خرید ، پولش به اصلش نمی رسید ،
پولها را گذاشت توی بقچه ، شب تا صبح خوابش نبرد ،صبح توی اتوبوس بود ، کنارش یک مرد جوان نشست ،- داداش سیگار داری؟سیگاری نبود ، جوان اخم کرد ،
نیمه های راه خوابش برد ، خواب میدید فاطمه می خندد ، خودش می خندد ، توی یک خانه یک اتاقه و گرم
چشم باز کرد ، کسی کنارش نبود ، بقچه پولش هم نبود ، سرش گیج رفت ، پاشد :- پولام .. پولاااام ،
صدای مبهم دلسوزی می آمد ، - بیچاره ، - پولات چقد بود ؟- حواست کجاست عمو ؟
پیاده شد ، اشکش نمی آمد ، بغض خفه اش می کرد ، نشست کنار جاده ، از ته دل فریاد کشید ،
جای بخیه های روی کمرش سوخت ، برگشت شهر ، یکهفته از این کلانتری به آن پاسگاه ،
بیهوده و بی سرانجام ، کمرش شکست ،دل برید ، با خودش میگفت کاشکی دل هم فروشی بود ،
...
- پاشو داداش ، پاشو اینجا که جای خواب نیس ...
چشمهاشو باز کرد ،صبح شده بود ،تنش خشک شده بود ، خودشو کشید کنار پله ها و کارتن رو جمع کرد ،در بانک باز شد ،حال پا شدن نداشت ،آدم ها می آمدند و می رفتند ،
- داداش آتیش داری؟صدا آشنا بود ، برگشت ،خودش بود ، جوان توی اتوبوس وسط پیاده رو ایستاده بود ،
چشم ها قلاب شد به هم ،فرصت فکر کردن نداشت ، با همه نیرویی که داشت خودشو پرتاب کرد به سمت جوان دزد ،- آی دزد ، آیییییی دزد ، پولامو بده ، نامرد خدانشناس ... آی مردم ...
جوان شناختش ، - ولم کن مرتیکه گدا ، کدوم پولا ، ولم کن آشغال ...
پهلوی چپش داغ شد ، سوخت ، درست جای بخیه ها ، دوباره سوخت ، و دوباره ....
افتاد روی زمین ، جوان دزد فرار کرد ، - آییی یی یییییی
مردم تازه جمع شده بودند برای تماشا،
دستش را دراز کرد به سمت جوان که دور و دور تر میشد ،- بگیریتش .. پو . ل .. ام
صدایش ضعیف بود ،صدای مبهم دلسوزی می آمد ،- چاقو خورده ...- برین کنار .. دس بهش نزنین ...
- گداس؟- چه خونی ازش میره ...دستش را گذاشت جای خالیه کلیه اش دستش داغ شد
چاقوی خونی افتاده بود روی زمین ،سرش گیج رفت ،چشمهایش را بست و ... بست .
نه تصویر فاطمه را دید نه صدای آدم ها را شنید ، همه جا تاریک بود ... تاریک .
.........
همه زندگی اش یک خبر شد توی روزنامه :
- یک کارتن خواب در اثر ضربات متعدد چاقو مرد .
همین ،
هیچ آدمی از حال دل آدم دیگری خبر ندارد ،
نه کسی فهمید مرد که بود ، نه کسی فهمید فاطمه چه شد
مثل خط خطی روی کاغذ سیاه می ماند زندگی ،
بالاتر از سیاهی که رنگی نیست ،
انگار تقدیرش همین بود که بیاید و کلیه اش را بفروشد به یک آدم دیگر ،
شاید فاطمه هم مرده باشد ،
شاید آن دنیا یک خانه یک اتاقه گرم گیرشان بیاید و مثل آدم زندگی کنند ،
کسی چه میداند ؟!
کسی چه رغبتی دارد که بداند ؟
زندگی با ندانستن ها شیرین تر می شود ،
قصه آدم ها ، مثل لالایی نیست
قصه آدم ها ، قصیده غصه هاست .

...........

                          بودیم و کسی پاس نمی داشت که باشیم

                               باشد که نباشیم و بدانند که بودیم

هزینه عشق واقعی

شبی پسر کوچکی یک برگ کاغذ به مادرش داد. او با خط بچگانه نوشته بود:

صورتحساب:

کوتاه کردن چمن باغچه ۵ دلار

مرتب کردن اتاق خوابم ۱ دلار

مراقبت از برادر کوچکم ۳ دلار

بیرون بردن سطل زباله ۲ دلار

نمره ریاضی خوبی که امروز گرفتم ۶ دلار

جمع بدهی شما به من: ۱۷ دلار



مادر که به چشمان منتظر پسر نگاهی کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب او این عبارات را نوشت:



بابت سختی ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی، هیچ

بابت شب هایی که بر بالینت نشستم و برایت دعا کردم، هیچ

بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی، هیچ

بابت غذا، نظافت تو و اسباب بازیهایت، هیچ

و اگر تمام اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است.

وقتی پسر آنچه را که مادرش نوشته بود خواند، چشمانش پر از اشک شد و در حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد، گفت: مامان دوستت دارم.

آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلا به طور کامل پرداخت شده

داستان دختر فداکار

 همسرم با صدای بلندی کفت : تا کی میخوای سرتو توی اون روزنامه فروکنی؟ میشه بیای و به

دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟

روزنامه را به کناری انداختم و بسوی آنها رفتم.

تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود

ظرفی پر از شیر برنج در مقابلش قرار داشت.

آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود.

گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟

فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:

باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید…. آوا مکث کرد.

بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟

دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم.

ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی.

بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟

نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.

و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.

در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن

عصبانی بودم.

وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد.

همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه.

تقاضای او همین بود.

همسرم جیغ زد و گفت: وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه.

گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم.

خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟

سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود؟

آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت؟

حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم: مرده و قولش.

مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟

آوا، آرزوی تو برآورده میشه.

آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود .

صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم.

در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام.

چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه.

خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا

فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه.

اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده.

نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن

مسخره ش کنن .

آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم

نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه .

آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین.

سر جام خشک شده بودم. و… شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی؟

خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن.

فقط يك شوخي

سلام اين فقط يك  شوخي است و هيچ منظوري در كار نيست

******** ********************

معادله 1

 انسان = خواب + خوراک + کار+ تفريح

 الاغ = خواب + خوراک

  پس انسان = الاغ + کار + تفريح  و بنابراين  تفريح – انسان = الاغ + کار

  به عبارت ديگر

 انساني که تفريح ندارد = الاغي که فقط کار مي کند

******** ******************** *********** **

معادله ۲

 مرد = خواب + خوراک + درآمد

 الاغ = خواب + خوراک

 پس   مرد = الاغ + درآمد   و بنابراين  مرد – درآمد  = الاغ

به عبارت ديگر

مردي که درآمد ندارد = الاغ

******** ******************** *********** **

 معادله ۳

 زن = خواب + خوراک + خرج پول

 الاغ = خواب + خوراک

 پس زن = الاغ + خرج پول  و بنابراين  زن  – خرج پول= الاغ

به عبارت ديگر

 زني که پول خرج نمي کند = الاغ

 ******** ******************** *********** ** 

نتيجه گيري كلي :

از معادلات ۲و۳ داريم: مردي که درآمد ندارد = زني که پول خرج نميکند

پس:

 فرض منطقي ۱: مردها درآمد دارند تا نگذارند زنها  تبديل به الاغ شوند..

 فرض منطقي ۲: زنها پول خرج مي کنند تا نگذارند مردها تبديل به الاغ شوند.

بنابراين داريم ... مرد + زن = الاغ + درآمد + الاغ + خرج پول

 و ازفرضهاي۱و۲ نتيجه منطقي ميگيريم که:

                                   مرد + زن = ۲ الاغي که با هم بخوشي زندگي ميکنند!